معناي سياست مدن در ملاصدرا

نويسنده: غلامرضا اعواني
سياست گاهي از ديدگاه فلسفه سياسي بررسي مي‌شود و گاهي هم بايد آن را از يك ديد الهي مثلاً حكمت متعاليه كه نمونه‌اي عالي از آن است مورد بررسي قرار داد. ببينيم از اين ديدگاه سياست مدن چه معنايي دارد. اساساً بحث درباره سياست مدن، هميشه بحث بسيار مهمي براي فلاسفه بوده و اين را بايد افتخاري براي فلسفه دانست. بزرگترين فلاسفه به بحث سياست مدن پرداخته‌اند و بلكه بحث‌ها‌ي اساسي خود را به اين مبحث اختصاص داده‌اند. فلاسفه و حكماي الهي پا به پاي انبيا، اين بحث توجه داشته‌اند. البته انبيا به صورت نظري و عملي و فلاسفه به صورت نظري به اين بحث توجه كرده‌اند اين مطلب بسيار بسيار مهمي است. در ميان فلاسفه يونان افلاطون و ارسطو بسياري از آثار خود را به اين بحث اختصاص داده‌اند فيلسوفان پيش از سقراط نيز به مسئله سياست بسيار توجه داشته اند با اينكه كلمات بسيار كمي از آنها مانده است ولي يكي از وظايف فلاسفه پيش از سقراط در يونان اين بوده كه مي‌رفتند به شهرها از آنها دعوت مي‌شده و وضع نواميس مي كردند مثلاً هراكليتوس را براي وضع نواميس و سياست گذاري براي مدينه‌اي دعوت كردند اما او قبول نكرد گفت شما آنهايي هستيد كه فلان فيلسوف و حكيم در ميان شما بود و او را بيرون رانديد حالا من بيايم براي شما وضع نواميس بكنم. يكي از كارهاي حكما هميشه وضع نواميس بوده است. در اديان الهي هميشه جنبه‌هاي نظري و عملي سياست مورد توجه بوده است. مثلاً شما اگر به آيين‌هاي تائو نگاه كنيد مي‌بينيد لائوتسه تمام هستي را با نظريه تائو تفسير مي‌كند. تائو به معناي حق است كه در تمام عالم هستي سريان دارد. وي كتابي دارد در حدود 70 صفحه كه بخش مهمي از آن را به مسئله سياست اختصاص داده است. اين مسئله كه حاكم چه كسي است حاكمي كه بخواهد بر مقتضاي تائوي الهي و طريق الهي حكومت بكند كيست.
در فلسفه اسلامي مشهور اين است كه فيلسوف سياست، فارابي است يعني در واقع اين لقب را به فارابي داده‌اند و البته ابن‌سينا هم بخشي از رساله خودش را به سياست مدن اختصاص داده است. در افواه شايع شده و همينطور نقل مي‌شود كه فلاسفة ديگر داراي فلسفه سياسي نيستند در حاليكه اين بنظرم درست نيست. در اينجا مي خواهم مخصوصاً در مورد ملاصدرا قول ديگري را بيان بكنم و آن اينكه وي مؤسس يك حكمت سياسي به معناي الهي مطابق با حكمت متعاليه است كه بايد به آن دقت كرد. مثلاً اگر ما به سهروردي كه پيش از ملاصدراست توجه كنيم مي‌بينيم كه ظاهراً او فلسفه سياسي ندارد ولي بحثي درباره حكمت خسرواني دارد، حكمت خسرواني يك فلسفه سياسي است و اگر درست دنبال بشود يك نظريه كامل سياسي است. در شرق هم كنفوسيوس عقيده‌اي را دربارة فلسفه سياست احياء كرده كه شبيه به حكمت خسرواني سهروردي است پس نمي‌توان گفت كه سهروردي داراي فلسفه سياسي نيست. اما آنچه دربارة ملاصدرا گفته شده اين است كه چون كتابي درباره سياست ندارد بنابرين فلسفه سياست و حكومت ندارد و بنابرين او را متهم كرده‌اند كه از اين مبحث غفلت ورزيده و او را حتي مورد ملامت هم قرار داده‌اند حال بايد ديد اين مطلب درست است يا نه؟ بنده اعتقادم اين است و چيزي كه در اينجا مي خواهم اثبات بكنم و مبادي آن را در اينجا بيان بكنم اين است كه او يك فلسفه سياسي بر مبناي حكمت نبوي و حكمت متعاليه تأسيس كرده كه بخش مهمي از آثار او را تشكيل مي‌دهد. البته او به فلسفه سياسي فارابي هم توجه داشته است، آثار فارابي را خوانده، نقل كرده حتي آنجا كه صفات رئيس اول را مي‌خواهد بيان بكند عين آن صفاتي را بيان مي‌كند كه فارابي گفته و معلوم است. كه به آثار فارابي، افلاطون در اين زمينه بسيار توجه داشته است. از افلاطون و ارسطو و ديگران نقل قول مي كند اما اينها همه در برابر آن بحثي كه درباره حكمت نبوي و سياست الهي مي‌كند بسيار بسيار ناچيز است. امروزه مي دانيم در غرب مسئله سياست و فلسفه سياست يكي از مباحث بسيار مهم است. ما فيلسوفان كمي نداشتيم كه درباره سياست و فلسفة سياست بحث كرده اند اما تفاوت ديدگاه بسيار عميقي ميان ديدهاي جديد درباره فلسفه سياست و ديدهاي امثال فارابي و ملاصدرا و سهروردي و حكماي شرقي وجود دارد و آن اين است كه تلقي هر شخص از انسان ماهيت فلسفه سياسي او را تعيين مي‌كند. مهم اين است كه ما چه ديدي درباره انسان داريم. تلقي فلاسفه جديد از انسان سكولار و غير الهي است كه اصلاً قابل جمع با ديد الهي نيست در حاليكه در حكمت ما و فلسفه ما تمام وجود از جمله سياست، در قالب اين ديد الهي مطرح مي‌شود نه خارج از آن، بنده براي آن دليل مي آورم مثلاً همين فارابي را شما در نظر بگيريد. هميشه همه رساله‌هاي سياسي او با بحث مراتب وجود و وجودشناسي آغاز مي‌شود با اينكه مي‌خواهد بحث سياست بكند مراتب وجود را كه از خداوند آغاز مي‌شود و تا انسان ادامه مي‌يابد بيان مي‌كند. اما اين ديد متافيزيكي را در فلاسفه غرب نمي‌بينيم. در فلسفه غرب ديدهاي ديگري هست: اصالت حس، فلسفه استعلايي، از ديد حكمت اسلامي مبادي آنها را نمي‌توان مبادي الهي يا حتي مبادي متافيزيكي ناميد. هگل هم با اينكه فيلسوفي است كه به مابعدالطبيعه پرداخته، فلسفه و مابعدالطبيعه او بگونه‌اي نيست كه در قالب يك ديد الهي اصلاً جايي داشته باشد براي اينكه بعنوان مثال در فيلسوفي مانند هگل كه در او وجود، مفهومي و انتزاعي است و حقيقت به اصطلاح تز است آنتي تز، عدم و سنتز و كمال، صيرورت تاريخي است مطلق عين موجودات باشد هستي منحاز همان وجود مطلق لابه شرطي كه عين موجودات است و وجودي كه خارج از موجودات عالم و تاريخ، وجودي ندارد، مطلقي كه با روح، يعني وجود انسان با دازاين، به آگاهي مي رسد اين يك فكر حلولي بحت است. هگل يك متفكر حلولي است. جنبه تنزيه خدا را مطلقاً در هگل جستجو نكنيد ما جستيم نيافتيم و اين مبادي كه گفتيم نشان مي‌دهد نيست. به هر تقدير با بحث درباره سياست مدن، با وجود شناسي و بيان سلسله مراتب هستي آغاز مي‌شود. ممكن است انسان تعجب بكند كه اصلاً چه ارتباطي ميان علم سياست و مراتب هستي وجود دارد. ولي ارتباط زيادي وجود دارد. انسان در ارتباط با خدا و مراتب وجود معني دارد. سياست در ارتباط با حقيقت انسان و حقيقت وجود معنا پيدا مي‌كند. اگر شما اينها را برداريد مثل بحثهايي مي‌شود كه امروزه مطرح است و از ديد مكتب الهي فايده‌اي ندارد.
ديدگاه ملاصدرا در فلسفه سياسي با ديدگاه فارابي تفاوت دارد. سياست فارابي برگرفته از سياست مدن يونانيان است. نظام فلسفه او برگرفته از ارسطوست مباحث وجود‌شناسي مسئله جوهر و مقولات برگرفته از ارسطوست و فلسفه سياست او بيشتر برگرفته از افلاطون است. اما در ملاصدرا اينطور نيست. تفكر ملاصدرا در سياست مدن، ولوي، علوي و نبوي است. اولاً همان مباحث وجودشناسي فارابي كه بسيار مختصر است در ملاصدرا بصورت بسيار كاملتر هست و وجودشناسي او از يك ديد الهي تقريباً در ميان تمام فلاسفه دنيا مثال زدني است.
تفاوت ديگر اينكه مشائيان با اينكه به جوهر عقل و نفس و جسم قائلند اما چنانكه سهروردي اشاره كرده قائل به سه عالم ناسوت، ملكوت و جبروت نيستند در حالي كه ملاصدرا قائل به وجود اين سه عالم است. اين در آخرت‌شناسي‌ها بسيار با معني است. آنها قائل به عقول فردي فلكي‌اند.
فارابي دربارة ارتباط ميان فلسفه و نبوت مي‌گويد اينها يك حقيقت را بيان مي كنند منتهي يكي حقايق را به طور معقول و ديگري با صور خيالي بيان مي‌كند. شايد اين نكته را نشنيده باشيد و يا كمتر گفته شده است كه همين نظريه در غرب به نظريه حقيقت دوگانه منتهي شده است. حقيقت دوگانه يعني ما دو راه داريم: يكـي راه نبـوت كه از طـريق صور خيالـي است و ديگري راه عـقـل كه راه فيلسوفان است. همين نظريه حقيقت مضاعف كه موجب فروپاشي دين در غرب شد. در ملاصدرا اصلاً نيست. اصلاً ملاصدرا، حكمت را حكمت بحثي نمي‌داند. او بحثي درباره مشي دارد و مشي مشاييان را با مشي قرآني مقايسه مي‌كند. در قرآن كلماتي درباره مشي آمده است, مثلاً مي‌فرمايد: و عبادالرحمن الذين يمشون علي الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما () مي‌گويد منظور از ارض در اين آيه ارض حقايق است و منظور آيه الذين يمشون علي الارض الحقائق هونا است وي در كنار مشي در ارض كه روش مشائيون است، مشي علي الماء را به طور تمثيلي مطرح مي‌كند كه روش فيلسوفان نخستين همچون سقراط، افلاطون و ارسطو است. او در آثارش بطور كنايه همچنين از مشي علي الهواء سخن مي‌گويد كه متعلق به انبيا است. بنابرين مشي را نبايد فقط استدلال و حكمت بحثي و استدلالي بدانيم. اين پايين‌ترين درجه مشي يعني مشي علي الارض است. بنابرين، انبيا در يك مقام بالاتري قرار دارند. آنها حكماي الهي‌اند.
ملاصدرا همچنين بحث تفسيري دربارة احوال برزخ و عالم قيامت و مانند اينها دارد كه واقعاً مثال زدني است. تصويري كه از انسان بدست مي‌دهد، غير از تصوير فارابي و تمام فيلسوفان است. بنده به طور خلاصه عرض مي كنم اين قوس دايره كه به قوس نزول و صعود تشبيه مي‌شود در ملاصدرا تمام است. اگر كتابهاي ملاصدرا را در وجودشناسي بررسي كنيم مي‌بينيم كه نصف آن مربوط به قوس نزول يعني مراتب وجود است. زيرا مثلاً شما مشاعر را كه نگاه بكنيد مي‌بينيد نصف مشاعر دربارة مراتب وجود است اما نصف ديگرش دربارة انسان است. زيرا قوس صعود از انسان شروع مي‌شود و به نبي ختم مي‌شود و كمال اين قوس هم انبيا هستند.
در همه كتابهاي ملاصدرا از جمله مشاعر، اسفار و شواهد الربوبيه نيمي از بحث به قوس نزول و نيمي به قوس صعود يعني به دازاين، به وجود انسان اختصاص يافته است. منتها نه دازاين هايدگري و نه دازاين سارتري، بلكه يك دازاين الهي مطابق با حكمت نبوي. وي در آنجا، سياست مدن را نيز بيان كرده است. بنابرين اين نكته بسيار بسيار مهم اين است كه صدرا مبادي يك سياست الهي را در قالب حكمت نبوي و حكمت الهي و در قالب قوس نزول و صعود و بالاخره در قالب روش او يعني اسفار عقليه اربعه ارائه كرده است. از نظر او كسي كه مي‌خواهد سياست مدن را تنظيم بكند بايد سفر چهارم را يعني سفر «في الخلق بالحق». طي كرده باشد اين شرط در فارابي و امثال فارابي مطرح نيست. اين مسئله كه شخص بايد اسفار اربعه را طي كرده باشد، اختصاص به انبيا و كمّلين از اوليا دارد.
ديگر اينكه در حكمت متعاليه آن حقيقت مضاعف مطرح نيست؛ يعني امكان حقيقت مضاعف كه يكي دين باشد و يكي فلسفه، از بين رفته است. حكمت متعاليه از حكمتهاي جزئي مي‌گذرد، تعالي پيدا مي‌كند و مي‌رسد به حكمت مطلق يعني حكمت نبوي. البته خود دين هم حكمت است. باطن دين و ولايت عين حكمت است. قرآن مي‌فرمايد «يعلمهم الكتاب و الحكمة». اين حكمت چيست؟ دين و كتاب عين حكمت است. مفسر اين حكمت بايد حكيم باشد و به مقام حكمت رسيده باشد نه به اصطلاح با ديدة ظاهر به دين نگاه كند. بنابرين نزديك كردن دو حكمت يعني حكمت الهي و حكمت بحثي و يگانه كردن حكمت اساساً در بطن معناي حكمت متعاليه است؛ يعني از همه حكمتهاي جزئيه تعالي پيدا مي كند و به حكمت مطلق كه شامل حكمت ديني حكمت رسمي است، نزديك مي شود. بنابرين اگر كسي بخواهد حكمت دين و فلسفه دين را بخواند بهترينش همان حكمت متعاليه است كه توانسته دين را بر مبناي حكمي تبيين بكند و از اين حيث راه را براي سياست مدن هموار كرده است، بنابرين ملاصدرا با اين ديدگاه وجود انسان مقام او، بحث نبوت و ولايت را هميشه جزء بحث فلسفي قرار داده است؛ زيرا بحث نبوت كمال قوس است؛ يعني شما كتابي از كتابهاي مهم او را نمي‌بينيد كه در آن بحث نبوت و ولايت را بعنوان بحث آخر نياورده باشد. اين بسيار مهم است؛ زيرا اگر نه هر انساني بلكه آن كمّلين از اوليا و انبيا، نمونة عالي انسان كامل هستند مثل رسول اعظم صلي الله عليه و آل و سلم كه كمال وجود انسان است. بنابرين اگر ما دين را به معناي حكمي بفهميم و رسالت را به معناي حكمي بفهميم سياست است. ملاصدرا نبايد مثل فارابي چيزي بر مبناي يونانيان تأسيس بكند و اين كار را نكرده است بلكه اساساً به اين كار نپرداخته است و همچنانكه گفتم بحثهايي كه از فارابي گرفته در جنب بحثهاي ديگري كه كرده بسيار كم است ولي معلوم است كه كتابهاي فارابي را خوانده ولي متأثر نشده و سعي كرده بر مبناي حكمت متعاليه و بر مبناي نبوت و ولايت يك جهان بيني يعني يك فلسفه و حكمت سياست مدن را تأسيس كند كه صرفاً جبنة نظري نداشته باشد. به هر حال انبيا نظريه پرداز صرف نبودند و نظر ايشان نظري بوده كه در عمل با متن واقع مرتبط بوده است. آنها يك مدينه الهي را تشكيل دادند و يك حكيم بايد مبادي آن را از لحاظ حكمي بيان كند. اين كار را كرده است و بحث‌هايي دربارة شريعت دارد كه بسيار مهم هست. مطلب آخر اينكه از نظر او سياست با شريعت ارتباط دارد اما نه با ظاهر شريعت بلكه با روح شريعت؛ يعني شريعت به اضافه روح شريعت كه عبارت است از حكمت الهي. خود او بارها به اين نكته توجه كرده است مي‌گويد اگر شريعت را فقط به ظاهر لفظ بگيريم مثل انسان مرده است كه فاقد روح است. اين مثال از خود ملاصدرا است اين مثال از خود اوست اما اگر حكمت را بدون شريعت بگيريم مانند انسان برهنه و عريان است. خيلي زشت است. اين دو لازم و ملزوم يكديگرند، يعني حكمتي كه با روح شريعت كه همان حكمت الهي و ولايت الهي است، وحدت پيدا كرده باشد و به ظاهر شريعت محدود نشود؛ يعني حكمت آميخته با شريعت آن طوري كه حضرت رسول و ائمه اطهار آن را اقامه مي كردند، و به تعبير خود او اقامه شريعت دين را براي خدا اقامه كردن و شريعت را براي خدا اقامه كردن. جزء اين شريعت، تخلق به اخلاق الهي است. اصل حكمت، تخلق به اخلاق الهي است و رسيدن به معرفت الهي و حقيقت توحيد است؛ يعني در شريعت اصول بسيار مهم است؛ يعني براي آنكه شريعت استوار بشود اول بايد اصول دين استوار بشود؛ معناي حقيقي و معرفتي و انتولوژيك، اپيستميك و غيره پيدا بكند؛ يعني توحيد يك اصل اصيل است تا اصول دين اقامه نشود شريعت و حكومت شايد معنا پيدا نكند بنابرين ابتدا بايد به سراغ اصول رفت و ملاصدرا در حكمت متعاليه خودش اين كار را به خوبي انجام داده است. بحث توحيد، بحث صفات، بحث ذات، بحث افعال خداوند، بحث دربارة توحيد صفاتي، افعالي، ذاتي و غيره. مسئله عدل و مسئله نبوت، همة اينها را تبيين كرده است. مسئله نبوت بايد تبيين بشود زيرا تا نبوت تبيين نشده باشد امكان ضعيف است. همچنين معاد، عدل و اصول ديگر دين هم بايد تبيين بشوند. بنابرين در تفسير حكومت ديني بايد حكمت متعاليه ملاصدرا را خيلي مدنظر قرار بدهيم. اينكه مي گويند ملاصدرا دربارة سياست مدن بحث نكرده است اگر منظور معناي يوناني و ارسطويي سياست مدن است درست است اما اگر منظور سياست مبتني بر شريعت است، درست نيست.
منبع: خبرگزاری فارس

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله